مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش باز از چمن داور، یک غنچه نمایان شد / از یمن قدوم او عالم همه بستان شد برخیز نما شادی، ایام سرور آمد / چون باز دری بر خلق از روضه ی رضوان شد تولد بزرگترين بانوي هستي حضرت فاطمه زهرا (س) و روز زن و روز مادر رو به همه زنان و مادران سرزمينم به خصوص مادر عزيزم و مادر گرامی همسرم تبريك مي گم مادرم "بهشت برای تو آفریده شده  و درختان برای اینکه سایبان تو باشند سر از خاک بر می آورند" بهترين كادوي روز مادر رو هم از مليكاي نازم گرفتم يه نقاشي خوشگل كه با دستهاي كوچولوش از 5 شنبه براي من كشيده و هي ميپرسه امروز روز مادره كه من كادوم رو بهت بدم؟ ...
23 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش   پنج شنبه بابايي تعطيل بود و قرار شد مادرجون و پدر جون رو ببر خونه داييش كه كرج زندگي مي كنن منم كه از شب قبلش سرم درد مي كرد و صبح هم با سردرد بيدار شدم ديدم نميتونم تو اين ترافيك تا كرج تو ماشين بشينم و يه چند ساعتي مهمون باشم و برگردم تازه حساب كن كه بايد موهامو مي شستم و خودم و تورو حاضر مي كردم خلاصه من از رفتن انصراف دادم تو هم گفتي كه با من خونه مي موني وقتي بابايي رفت من شروع كردم طبق معمول 5شنبه ها خونه رو تميز كنم تو هم نشستي به كارتون ديدن ساعتهاي 11 بود كه گفتي مامان امروز از اون روزهاي خوبه منم كه زود احساساتي ميشم گفتم حالا كه اينطور شد خوبترش هم ميكنم و كارام كه تموم شد دوتايي رفتيم پا...
17 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش عارفان علم عاشق مي شوند      بهترين مردم معلم مي شوند عشق با  دانش متمم مي شود    هركه عاشق شد معلم مي شود و به قول شهيد رجايي معلمي شغل نيست معلمي عشق است روز معلم فرصتي است تا به ياد بياوريم كساني را كه عمر و جوانيشان را به پايمان ريختند تا بياموزيم و بباليم اين روز رو اول به پدر و مادر عزيزم اولين معلمان من كه عمري دلسوزانه به تعليم و تربيت فرزندان سرزمينم پرداختند تبريك ميگم بعد به همه  كساني كه به من در زندگي دلسوزانه درسي آموختند  و همه معلمهاي عزيز و زحمت كش كشورم به بهانه اين روز يادي ميكنم از استاد مرحوم آقاي اردشيري كه مطمئنم تمام ب...
10 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش هفته اي كه گذشت و الان آخراشيم هفته سختي بود آخه اول هفته بابا مريض شد و حال هردومون رو حسابي گرفت  خصوصا كه به تو قول داده بود ببردت پارك اما نشد ولي اينقدر تو دختر خوب و خانومي شدي كه زودي قبول كردي و گفتي بابايي پس هروقت خوب شدي منو ببر پارك خاله هم كه از چهارشنبه پيشمون بود ديروز برگشت رشت و تو كه از مهد اومدي فكر كردي خاله دانشگاهه اما وقتي گفتم خاله برگشته بازم يه ذره حالت گرفته شد. يه مورد ديگه هم اينكه تو مهد خون دماغ شدي و ترسيدي و گريه كردي اما عزيزم من كه بهت گفتم من و دايي عليرضا هم كوچولو بوديم مثل تو بوديم و لازم نيست بترسي راستي ميدوني اين روزها دوست داري چه بازي بكنيم ؟ تو ميشي بره...
5 ارديبهشت 1391
1